ای دبستانی ترین احساس منخاطرات کودکی زیباترندیادگاران کهن مانا ترنددرسهای سال اول ساده بودآب را بابا به سارا داده بوددرس پند آموز روباه و کلاغروبه مکار دزد دشت و باغروز مهمانی کوکب خانم استسفره پر از بوی نان گندم استکاکلی گنجشگکی باهوش بودفیل نادانی برایش موش بودبا وجود سوز سرمای شدیدریزعلی پیراهن از تن میدریدتا درون نیمکت جا میشدیمما پر از تصمیم کبری میشدیمپاکن هایی ز پاکی داشتیمیک تراش سرخ لاکی داشتیمکیفمان چفتی به رنگ زرد داشتدوشمان از حلقه هایش درد داشتگرمی دستان ما از آه بودبرگ دفترها به رنگ کاه بودمانده در گوشم صدایی چون تگرگخش خش جاروی بابا روی برگهمکلاسیهای من یادم کنیدباز هم در کوچه فریادم کنیدهمکلاسیهای درد و رنج کاربچه های جامه های وصله داربچه های دکه خوراک سردکودکان کوچه اما مرد مردکاش هرگز زنگ تفریحی نبودجمع بودن بود و تفریقی نبودکاش میشد باز کوچک میشدیملااقل یک روز کودک میشدیمیاد آن آموزگار ساده پوشیاد آن گچها که بودش روی دوشای معلم یاد و هم نامت بخیریاد درس آب و بابایت بخیرای دبستانی ترین احساس منباز گرد این مشقها را خط بزن🍂🍃🍂🍃🍂🍃
معلم پای تخته نوشت یک با یک برابر است..یکی از دانش آموز ها بلند شد و گفت: آقا اجازه یک با یک برابر نیست... معلم که بهش بر خورده بود گفت: بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست...دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت: آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه.... شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب من و کتک میزنه.... چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم.... محسن مثل من 8سالشه چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شب ها گرسنه میخوابیم.... شایان مثل من 8سالشه چرا اون هر 3ماه یک بار کفش میخره و اما من 3سال یه کفش و میپوشم... حمید مثل من 8سالشه چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک اما من باید برم پاهای مادر مریضم و ماساژ بدم و... معلم اشکهاش و پاک کردو رفت پای تخته و تخته رو پاک کردو نوشت... يك با یک برابر نیست👌
👌از قدیم رسم ایرانیان این بودهکه وقتی میخواستند کسی رو از عزادر بیارن، براش لباس میبردند...خدایا ! بعد از دو ماه عزا، بر قامت امام زمان، لباس فرجو بر ما ، لباس تقوا بپوشان ...🙏🔰 🌸ماه ربیع الاول مبارک🌸این تصویر ومتن زیبا را باشتراک بگذاریدیا بفرستید به هر عاشقِ منتظر مهدیو یا هرکسی که خاطرش براتون عزیزه
می گویند قلب هر کس به اندازه مشت بسته اوست….اما من قلب هایی را دیده ام که به اندازه دنیایی از“محبت” عمیقنددلهای بزرگی که هیچ وقت در مشت های بسته جای نمی گیرند❤🍂 🍂 🍂 🍂
💐💞💐💞💞💞💞💞.......دیروز به پدرم زنگ زدم بعد از مرگش تلفن موبایلش را جمع نکردیم ... نمیخواهم ارتباطمان قطع شود. هروقت دلم هوایش را میکند بهش زنگ میزنم...تلفنش بوق میزند ... بوق میزند ... بوق میزند ... وقتی جواب نمیدهد با خودم فکر میکنم یا برای خرید رفته بیرون یا اداره است...الان یک سال میشود هروقت دلم هوایش را میکند دوباره زنگ میزنم. شماره “بیرون” را هم ندارم زنگ بزنم بگویم:” به پدرم بگید بیاد خونه، دلم براش تنگ شده....دوست من اگر پدر تو هنوز خانه است و نرفته “بیرون” ...امروز بهش زنگ بزن ...برو پیشش ...باهاش حرف بزن ...یک عالمه بوسش کن ...صورتتو بچسبون به صورتش ...محکم بغلش کن...بگو که دوستش داری ...وگرنه وقتی بره” بیرون” خیلی باید دنبالش بگردی ...باور کنید “ بیرون” شماره ندارد ..
نسخ الرابط