close

صدای گرم و دلنشینی داشت ،البته جدا از لهجه‌ای که در کلام داشت،طوری که وقتی داشت از مصایبش برایم حرف می‌زد توجه‌ام بیشتر معطوف به صدایش بود تا فحوای کلامش مگر جاهایی که حین صحبت صدایش از بغض مرتعش می‌شد. در این صورت حواسم دوباره به خودش و دست‌های زمخت، آفتاب سوخته و کاری‌اش معطوف می‌شد. داشت از طردشدگی حرف می‌زد... همه‌ی عمرش به انواع مختلف در بسترِ همین مفهوم طی شده بود طوری که انگار برای همین منظور برنامه‌ریزی شده باشد. نمی‌دانستم چه باید بگویم. البته نه که ندانم بلکه نمی‌دانستم به «او» باید چه بگویم.وقتی داشت حرف می‌زد به بدن ورزیده و چشم‌های عسلی‌ و قامت بلندش نگاه می‌کردم و همزمان به این فکر می‌کردم که چطور «من‌»ی که از خود می‌سازیم بر چهره و جسم ما تاثیر می‌گذارد، این کار همیشگی من است؛ در خیابان هم که راه می‌روم گداها و کارتن خواب‌ها را در لباس و هیبتِ یک پزشک تجسم می‌کنم یا یک متفکر البته برعکس اینکار را هم می‌کنم......... باز صدایش مرتعش شد، (همان صدای گرمی که بارها به او گفته بودم که آیا هرگز به گویندگی در رادیو و تلویزیون فکر کرده است؟ و او گفته بود که سال‌ها پیش یکی از مسافرانش که در رادیو کاره‌ای بود به او پیشنهاد داده بود و او نپذیرفته است،)و برای اینکه بتواند بر بغض خود فائق آید سیگاری روشن کرد و پک عمیقی به آن زد... صدای جرقه زدن فندک و گیراندن سیگار در سرم غوغایی برپا کرد دوست داشتم همراه او من نیز سیگاری بکشم اما نمی‌شد او مرا هرگز در حال سیگار کشیدن ندیده بود و دیگر اینکه چهار ماه بود که سیگار را کنار گذاشته بودم. آخر از پنهانی سیگار کشیدن خسته شده بودم از اینکه همان عده‌ی معدودی هم که در جریان بودند مدام مرا نکوهش می‌کردند که از تو انتظار نداشتیم و غیره نیز خسته شده بودم، نمی‌دانم چرا از من انتظار نداشتند!!!... در وضعیت قرارگیری پاهایم تغییر ایجاد کردم؛ حرکتی برای انحراف ذهنم از پک‌هایی که او به سیگار می‌زد. داشت می‌گفت حتا برای مرگ پدرش هم او را خبر نکرده‌اند .... مرگ پدرش! آن حسِ خفته پشت این جمله داشت افکارم را زیر و رو می‌کرد و باید هر چه زودتر به آن روند در ذهنم پایان می‌دادم  چون هرگز قادر نبوده‌ام بازتاب افکارم را در نگاه و خطوط چهره‌ام پنهان کنم. بخصوص حس انزجار را. باز روی صندلی جابجا شدم و سعی کردم گلویم را صاف کنم. برای اینکار کمی در حرکاتم اغراق هم کردم یعنی رو به جلو خم شدم و دستم را مقابل دهان گرفتم. او سیگارش را روی کف کارگاه انداخت و با نوک کفش خاموشش کرد، زیر چشمی نگاهی به سیگار له شده انداختم. سکوت کوتاهی بین ما برقرار شد. باید چه می‌گفتم، کاش می‌شد حداقل با هم سیگار می‌کشیدیم اینگونه شاید نیازی به حرف زدن نبود یا شاید اینگونه راحت‌تر با هم حرف می‌زدیم. اگر به او از زندگی در «سطح فلسفی» می‌گفتم چه؟. حتا تصورش هم مضحک بود. شاید به او گفته باشم که عمق رنج‌ش را درک می‌کنم و در ادامه خلاصه‌ای کوتاه از مختصاتِ وضعیتی که در آن قرار داشت به او داده باشم تا بر صحت گفته‌ام تاکید کرده باشم و با اینکار به او نشان داده باشم که در کجا و کدام سوی ماجرا ایستاده است. و انگار همین برایش کافی بود. شاید هم نبود. به هر حال سیگاری دیگر روشن کرد و رفت.

close
Fereshteh Hooshangi
منذ 3 سنوات

Fereshteh Hooshangiغریب واسه اینکه؛ قبلا میتونستم تفسیر و تحلیل کنم که فلان رفتار و حالت باعث میشه فلان اثر و تغییر بوجود بیاد. اما الان دیگه نمیشه. الان میبینم یه رابطه ی علت و معلولی نامتعارف و نامعقول حاکمه که اکثر اثرهای درونی و روانی کاملا نامربوط با علتش ایجاد میشه.مثلا اگه یه کتاب روانشناسی بخونیم براحتی میگه دلیل ناراحت شدنش بخاطر این بود که همسرش رفتار قدرت مآبانه ای داشت، حالا هرقدر هم تشخیصش ظریف و موشکافانه باشه اما الان نمیتونه برام قانع کننده باشه. چون گاهی یسری حالات هستن که انگار فرقی نمیکنه علت چیه، در هر دو حالتش اون اثر ایجاد میشه. و این غریبش میکنه برام.در مورد توجه به احساس هم داشتم از مترلینگ یچیزی میخوندم که بعد پستش میکنم

منذ 3 سنوات

ظریف بود و جایی که بیان حس حسرت با هم سیگار کشیدن... آه چی بگم

منذ 3 سنوات

sara iraniمدتی نبودی ولی خوشحالم که برگشتی.اون حس حسرت رو که نگو.

تم نسخ الرابط بنجاح تم نسخ الرابط بنجاح
لقد تم ارسال الرمز بنجاح لقد تم ارسال الرمز بنجاح