منذ 6 شهور

ابليس شرد من العراق سئلو ليش : كال علمتهم عالغش والحواسم واشترو بيوت تالي يكتبون عليها هذا من فضل ربي 🐸😑😂دون يافاذر يابويه😂😂😂😂😂😂😂

منذ سنة

القول قول الصوارم .. كي تسترَّد المظالمحتى الأراذل ساموا .. رسول أهل العزائمما دنَّسوا لِحِمانا .. لو طوَّقته الضراغمحُثالة البغي صالت .. فأين عهد الحواسمنسُوا بأنَّا أُباة .. نذود ذود القشاعمنحن الذين وطئنا .. بالخيل عرش الأعاجمنحن الذين بنينا .. حُصوننا من جماجمسُقنا حليلات كِسرى .. بالسوط سوط الغنائمرسولنا من صنعنا .. بُناة مجد أكارمرسولنا شمس حق .. أضاء وجه العوالمأنار مشكاة ليل .. من الضلالة قاتموصاغ من بعض قومٍ .. جيلاً مع الفجر قادمفحطَّموا رأس باغٍ .. وذلَّلوا كل ظالمحرباً على كل حربٍ .. سِلماً لكل مُسالمواليوم ذلَّت رؤوس .. وأذعنت كالسوائمتبًّا وتبًّا لذُلٍّ .. أقام فينا المآتمفاستأسد البغل لمّا .. خَبت رؤوس الضياغموزمجر القرد يرمي .. رسولنا بالشتائمما عاد في العيش خير .. إن ألجمتنا البهائمالقول قول الصوارم .. كي تسترَّد المظالمحتى الأراذل ساموا .. رسول أهل العزائم #إلا_رسول_الله_يا_مودي #مما_راق_لي #اعجبني #منقول .وليد الحاج

كان غزو العراق أو معركة الحواسم أو حرب الخليج الثالثة عام 2003 المرحلة الأولى من حرب العراق. بدأت مرحلة الغزو في 19 آذار/مارس 2003 (جوا) و20 آذار/مارس 2003 (البرية) واستمرت أكثر من شهر بقليل، بما في ذلك 26 يوما من العمليات القتالية الكبرى، التي غزت فيها قوة مشتركة من القوات الأمريكية والمملكة المتحدة وأستراليا وبولندا العراق. انتهت هذه المرحلة المبكرة من الحرب رسميا في 1 أيار/مايو 2003 عندما أعلن الرئيس الأمريكي جورج دبليو بوش "نهاية العمليات القتالية الكبرى"، وبعد ذلك تم تأسيس سلطة التحالف المؤقتة كأول حكومة انتقالية من بين عدة حكومات انتقالية متتالية أدت إلى أول انتخابات برلمانية عراقية في يناير 2005. وبقيت القوات العسكرية الأمريكية بعد ذلك في العراق حتى الانسحاب في عام 2011.[23] #اللهم أنصر الاسلام والمسلمين في #العراق #أو #غيره #حب #العراق #حب إيطاليا #حب الجزائر #حب البوسنة

منذ 3 سنوات

صدای گرم و دلنشینی داشت ،البته جدا از لهجه‌ای که در کلام داشت،طوری که وقتی داشت از مصایبش برایم حرف می‌زد توجه‌ام بیشتر معطوف به صدایش بود تا فحوای کلامش مگر جاهایی که حین صحبت صدایش از بغض مرتعش می‌شد. در این صورت حواسم دوباره به خودش و دست‌های زمخت، آفتاب سوخته و کاری‌اش معطوف می‌شد. داشت از طردشدگی حرف می‌زد... همه‌ی عمرش به انواع مختلف در بسترِ همین مفهوم طی شده بود طوری که انگار برای همین منظور برنامه‌ریزی شده باشد. نمی‌دانستم چه باید بگویم. البته نه که ندانم بلکه نمی‌دانستم به «او» باید چه بگویم.وقتی داشت حرف می‌زد به بدن ورزیده و چشم‌های عسلی‌ و قامت بلندش نگاه می‌کردم و همزمان به این فکر می‌کردم که چطور «من‌»ی که از خود می‌سازیم بر چهره و جسم ما تاثیر می‌گذارد، این کار همیشگی من است؛ در خیابان هم که راه می‌روم گداها و کارتن خواب‌ها را در لباس و هیبتِ یک پزشک تجسم می‌کنم یا یک متفکر البته برعکس اینکار را هم می‌کنم......... باز صدایش مرتعش شد، (همان صدای گرمی که بارها به او گفته بودم که آیا هرگز به گویندگی در رادیو و تلویزیون فکر کرده است؟ و او گفته بود که سال‌ها پیش یکی از مسافرانش که در رادیو کاره‌ای بود به او پیشنهاد داده بود و او نپذیرفته است،)و برای اینکه بتواند بر بغض خود فائق آید سیگاری روشن کرد و پک عمیقی به آن زد... صدای جرقه زدن فندک و گیراندن سیگار در سرم غوغایی برپا کرد دوست داشتم همراه او من نیز سیگاری بکشم اما نمی‌شد او مرا هرگز در حال سیگار کشیدن ندیده بود و دیگر اینکه چهار ماه بود که سیگار را کنار گذاشته بودم. آخر از پنهانی سیگار کشیدن خسته شده بودم از اینکه همان عده‌ی معدودی هم که در جریان بودند مدام مرا نکوهش می‌کردند که از تو انتظار نداشتیم و غیره نیز خسته شده بودم، نمی‌دانم چرا از من انتظار نداشتند!!!... در وضعیت قرارگیری پاهایم تغییر ایجاد کردم؛ حرکتی برای انحراف ذهنم از پک‌هایی که او به سیگار می‌زد. داشت می‌گفت حتا برای مرگ پدرش هم او را خبر نکرده‌اند .... مرگ پدرش! آن حسِ خفته پشت این جمله داشت افکارم را زیر و رو می‌کرد و باید هر چه زودتر به آن روند در ذهنم پایان می‌دادم  چون هرگز قادر نبوده‌ام بازتاب افکارم را در نگاه و خطوط چهره‌ام پنهان کنم. بخصوص حس انزجار را. باز روی صندلی جابجا شدم و سعی کردم گلویم را صاف کنم. برای اینکار کمی در حرکاتم اغراق هم کردم یعنی رو به جلو خم شدم و دستم را مقابل دهان گرفتم. او سیگارش را روی کف کارگاه انداخت و با نوک کفش خاموشش کرد، زیر چشمی نگاهی به سیگار له شده انداختم. سکوت کوتاهی بین ما برقرار شد. باید چه می‌گفتم، کاش می‌شد حداقل با هم سیگار می‌کشیدیم اینگونه شاید نیازی به حرف زدن نبود یا شاید اینگونه راحت‌تر با هم حرف می‌زدیم. اگر به او از زندگی در «سطح فلسفی» می‌گفتم چه؟. حتا تصورش هم مضحک بود. شاید به او گفته باشم که عمق رنج‌ش را درک می‌کنم و در ادامه خلاصه‌ای کوتاه از مختصاتِ وضعیتی که در آن قرار داشت به او داده باشم تا بر صحت گفته‌ام تاکید کرده باشم و با اینکار به او نشان داده باشم که در کجا و کدام سوی ماجرا ایستاده است. و انگار همین برایش کافی بود. شاید هم نبود. به هر حال سیگاری دیگر روشن کرد و رفت.

Bazz Logo Download

استكشف محتوى ممتع ومشوق

انضم لأكبر تجمع للمجتمعات العربية على الإنترنت واستكشف محتوى يناسب اهتماماتك

تم نسخ الرابط بنجاح تم نسخ الرابط بنجاح
لقد تم ارسال الرمز بنجاح لقد تم ارسال الرمز بنجاح